نامه ای به او

۱ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

ای گل تازه

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تورا

خبر از سرزنش خار جفا نیست تورا

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تورا

التفاتی به اسیران بلا نیست تورا

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تورا

با اسیر غم خود رحم چرا نیست تورا

فارق از عاشق غمناک نمیباید بود

جان من اینهمه بی باک نمیباید بود

همچو گل چند به روی همه خندان باشی

همره غیر به گلگشت گلستان باشی

هر زمان با دگری دست و گریبان باشی

زان بیاندیش که از کرده پشیمان باشی

جمع با جمع نباشند و پرشیان باشی

یاد حیرانی ما آری و حیران باشی

مانباشیم که باشد که جفای تو کشد

به جفا سازد و صد جور برای تو کشد

شب به کاشانه اغیار نمیباید بود

غیر را شمع شب تار نمیباید بود

همه جا با همه کس یار نمیباید بود

یار اغیار دل آزار نمیباید بود

تشنه خون من زار نمیباید بود 

تا بدین مرتبه خونخوار نمیباید بود

من اگر کشته شوم باعث بد نامی توست

موجب شهرت بی باکی و خودکامی توست

دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد

جز تو کس در نظر خلق مرا خوار نکرد

آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد

هیچ سنگین دل بیداد گر این کار نکرد

این ستمها دگری با من بیمار نکرد

هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد

گز زآزردن من هست غرض مردن من

مردم آزارر مکش در پی آزردن من

جان من سنگ دلی دل به تو دادن غلط است

بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است

چشم امید به رو توگشادن غلط است

روی پر گرد به روی تو دادن غلط است

رفتن اولاست زکوی تو ستادن غلط است

جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است

تو نه آنی که غم عاشق زارت باشم

چون شود خاک برآن خاک گذارت باشم

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست

عاشق بی سرو سامانم و تدبیری نیست

از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست

خون رفته زدامانم و تدبیری نیست

از جفای تو بدین سانم و تدبیری نیست

چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست

شرح درماندگی خود به که تقریر کنم

عاجزم چاره من نیست که تدبیر کنم

نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است

گل این باغ بسی سرو روان بسیار است

جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است

ترک زرین کمر موی میان بسیار است

با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است

نه که غیز از تو جوان نیس جوان بسیار است

دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند

قصد آزردن یاران موافق نکند

مدتی شد که در آزارم و میدانی تو

به کمند تو گرفتارم و میدانی تو

در غم عشق تو بیمارم و میدانی تو

داغ عشق تو به جان دارم و میدانی تو

خون دل از مژه میبارم و میدانی تو

از برای تو چنین زارم و میدانی تو

از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز

از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت

دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت

گوشه ای گیرم و من بعد نیایم سویت

نکنم بار دگر یاد قد دل جویت

دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت

سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت

بشنو پند و مکن قصد دل آزرده خویش

ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده خویش

چند صبح آیم و از خاک درت شام روم

از سر کوی تو خودکام به ناکام روم

صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم

از پیت آیم و با من نشوی رام روم

دور دور از تو من تیره سرانجام روم

نبود زهره که همراه تو یک گام روم

کس چرا اینهمه سنگین دل و بد خو باشد

جان من این روشی نیست که نیکو باشد

از چه با من نشوی یار چه میپرهیزی

یاز شو با من بیمار چه میپرهیزی

چیست مانع ز من زار چه میپرهیزی

بگشا لعل شکر بار چه مبپرهیزی

حرف زن ای بت خون خوار چه میپرهیزی

نه حدیثی کنی اظهار چه میپرهیزی

که تو را گفت که به ارباب وفا حرف مزن

چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن

درد من کشته شمشیر بلا میداند

سوز من سوخته داغ جفا میداند

مسکنم ساکن سحرای فنا میداند

همه کس حال من بی سرو پا میداند

پاک بازم همه کس طور مرا میداند

عاشقی همچون منت نیست خدا میداند

چاره من کن و مگذار که بیچاره شوم

سر خود گیرم از کوی تو آواره شوم

از سر کوی تو با دیده تر خواهم رفت

چهره آلوده به خون آب جگر خواهم رفت

تا نظر میکنی از پیش نظر خواهم رفت

گر نرفتم ز دردت شام سحر خواهم رفت

نه که اینبار چو هر بار دگر خواهم رفت

نیست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت

چند در کوی تو با خاک برابر باشم

چند پا مال جفای تو ستمگر باشم

چند پیش تو به قدر از همه کمتر باشم

از تو چند ای بت بدکیش مکدر باشم

میروم تا به سجود بت دیگر باشم

باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم

خود بگو از تو کشم ناز و تغافل تا کی

طاقتم نیست از این بیش تحمل تا کی

سبزه دامن نسرین تورا بنده شوم

ابتدای خط مشکین تورا بنده شوم

چین بر ابرو زدن و کین تو را بنده شوم

گره بر ابروی پر چین تورا بنده شوم

حرف ناگفتم و تمکین تورا بنده شودم

طرز محجوبی و آیین تورا بنده شوم

الله الله زکه این قاعده آموخته ای

کیست استاد تو اینها ز که آموخته ای

اینهمه جوز که من از پی هم میبینم

زود خود را به سر کوی عدم میبینم

دیگران راحت و من اینهمه غم میبینم

همه کس خرم و من درد و الم میبینم

لطف بسیار طمع دارم و کم میبینم

هستم آزرده و بسیار ستم میبینم

خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر

حرف آزرده درشتانه بود خرده مگیر

آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم

از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم

پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم

همه جا قصه درد تو روایت نکنم

دیگر این قصه بی حد و نهایت نکنم

خویش را شهره هر شهر و ولایت نکنم

خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است

سوی من گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است

  • علی علی